.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۷→
تو اون یه هفته ای که تو برای رفتن تعلل می کردی،پارسا آمارت وداشت!هرروز میومد دم خونه اتون وهرجایی که می رفتی تعقیبت می کرد!بابک می دونست می خوای بری اما نمی دونست کجا...پس همیشه دنبالت بود وتعقیبت می کرد تا بفهمه کجامی خوای بری...می خواست همیشه ازت باخبر باشه وهمین طورم شد...
روز رفتنت از تهران تا همین جا تعقیبت کرد وفهمید مقصدت کجاست!آدرست وپیدا کرد ولی چیزی به ارسلان نگفت...تنها کسی که به جز خودش آدرس تورو می دونست من بودم.نمی دونم از روی صمیمیت و رفاقتش بود،از روی سادگی یا...نمی دونم!دلیلش هرچی که بود،پارسا همه چیزو برای من تعریف کرد وآدرست وبهم داد!..اما فقط به من...حتی به شقایقم چیزی نگفت...
وقتی تو رفتی،خیلی چیزا تغییر کرد!...حال ارسلان،رفاقت ما،اوضاع شرکت...تو رفتی وندیدی که رفتنت با ارسی چیکار کرد!ارسلان داغون شده دیانا...هیچ وقت این جوری که الان هست ندیده بودمش.به حدی خراب وداغونه که منه بی معرفت نامرد،دلم به رحم اومده!!!...اوایل که حال زارش ومی دیدم،سعی می کردم به روی خودم نیارم...اما مگه میشه؟!!!منم رفاقت حالیمه،منم احساس دارم،هنوزیه دل بی صاحابی تو سینه ام هست!...
سربلند کرد وخیره شد توچشمای ناباور من...چشمایی که پراز اشک شده بودن...
بعداز یه مکث کوتاه،ادامه داد:
- همین دل بود که من وبه اینجا کشوند!!!...
وقتی حال بد ارسلان و دیدم وبه خودم اومدم،از همه چی بُریدم وزدم زیرتموم قول وقرارام...رفتم پیش پارسا وبهش گفتم که می خوام این بازی مسخره رو تمومش کنم!گفتم که می خوام بیام پیش تو وکاری کنم که برگردی...اماخب...مطمئناً جواب پارسا مثبت نبود!
لبخندی زد...
اشاره ای به کبودی زیر چشمش کرد...
- اینم از آثار ونتایج همون نظر منفیشه!!!...وقتی بهش گفتم که می خوام برت گردونم،عصبانی شد وگفت حق نداری این کارو بکنی!...و بینمون دعوا پیش اومد...داد وبیداد...درگیری...اما اینا واسم مهم نیس!مهم اشتباهمه که باید جبرانش کنم...پارسا می گفت،تو ارسلان ودوست نداری!می گفت اگه دوستش داشتی نمی رفتی... (پوزخندی زد...)داشت چرندیاتی رو تحویلم می داد که یه زمانی خودم به ارسلان می گفتم!
می خواست از خر شیطون پیاده ام کنه ونذاره که گند بزنم به نقشه ها وفکرای خودش وشقایق!...اما من،بی خیال پارسا و شقایق شدم و اومدم!اومدم تابه داد ِارسلان برسم...اولش خواستم آدرست ومستقیم به خودش بدم تا بیاد پیشت اما...گفتم شاید اصلا این آدرس درست نباشه!احتمالش وجود داشت که پارسا بهم دروغ گفته باشه واصلا آدرس درست نباشه ومن نتونم پیدات کنم.می خواستم اول خودم بیام واز بودنت مطمئن بشم وبعد ارسلان و درجریان بذارم...اومدم اینجا چون می خواستم خودم همه حقیقت وبهت بگم تا متقاعد بشی و باپای خودت برگردی!دلم می خواست برت گردونم تا ارسلان با دیدنت،واسه یه ذره هم که شده بهم اعتماد کنه ومن وببخشه.می خواستم کسی که یه گوشه ای از مشکلات وحل می کنه،منه بی معرفت باشم!مسبب بدبختیای شما،من بودم!من بودم که گند زدم به زندگیتون...دلم می خواست تا جایی که می تونم جبران کنم...اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم وازت بخوام برگردی...می خوام نامردیام وجبران کنم...هم ازتو،هم از ارسلان...می خوام که من وببخشید...
وسکوت کرد...نگاه شرمنده اش وازمن گرفت وسربه زیر انداخت...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفته بود...
روز رفتنت از تهران تا همین جا تعقیبت کرد وفهمید مقصدت کجاست!آدرست وپیدا کرد ولی چیزی به ارسلان نگفت...تنها کسی که به جز خودش آدرس تورو می دونست من بودم.نمی دونم از روی صمیمیت و رفاقتش بود،از روی سادگی یا...نمی دونم!دلیلش هرچی که بود،پارسا همه چیزو برای من تعریف کرد وآدرست وبهم داد!..اما فقط به من...حتی به شقایقم چیزی نگفت...
وقتی تو رفتی،خیلی چیزا تغییر کرد!...حال ارسلان،رفاقت ما،اوضاع شرکت...تو رفتی وندیدی که رفتنت با ارسی چیکار کرد!ارسلان داغون شده دیانا...هیچ وقت این جوری که الان هست ندیده بودمش.به حدی خراب وداغونه که منه بی معرفت نامرد،دلم به رحم اومده!!!...اوایل که حال زارش ومی دیدم،سعی می کردم به روی خودم نیارم...اما مگه میشه؟!!!منم رفاقت حالیمه،منم احساس دارم،هنوزیه دل بی صاحابی تو سینه ام هست!...
سربلند کرد وخیره شد توچشمای ناباور من...چشمایی که پراز اشک شده بودن...
بعداز یه مکث کوتاه،ادامه داد:
- همین دل بود که من وبه اینجا کشوند!!!...
وقتی حال بد ارسلان و دیدم وبه خودم اومدم،از همه چی بُریدم وزدم زیرتموم قول وقرارام...رفتم پیش پارسا وبهش گفتم که می خوام این بازی مسخره رو تمومش کنم!گفتم که می خوام بیام پیش تو وکاری کنم که برگردی...اماخب...مطمئناً جواب پارسا مثبت نبود!
لبخندی زد...
اشاره ای به کبودی زیر چشمش کرد...
- اینم از آثار ونتایج همون نظر منفیشه!!!...وقتی بهش گفتم که می خوام برت گردونم،عصبانی شد وگفت حق نداری این کارو بکنی!...و بینمون دعوا پیش اومد...داد وبیداد...درگیری...اما اینا واسم مهم نیس!مهم اشتباهمه که باید جبرانش کنم...پارسا می گفت،تو ارسلان ودوست نداری!می گفت اگه دوستش داشتی نمی رفتی... (پوزخندی زد...)داشت چرندیاتی رو تحویلم می داد که یه زمانی خودم به ارسلان می گفتم!
می خواست از خر شیطون پیاده ام کنه ونذاره که گند بزنم به نقشه ها وفکرای خودش وشقایق!...اما من،بی خیال پارسا و شقایق شدم و اومدم!اومدم تابه داد ِارسلان برسم...اولش خواستم آدرست ومستقیم به خودش بدم تا بیاد پیشت اما...گفتم شاید اصلا این آدرس درست نباشه!احتمالش وجود داشت که پارسا بهم دروغ گفته باشه واصلا آدرس درست نباشه ومن نتونم پیدات کنم.می خواستم اول خودم بیام واز بودنت مطمئن بشم وبعد ارسلان و درجریان بذارم...اومدم اینجا چون می خواستم خودم همه حقیقت وبهت بگم تا متقاعد بشی و باپای خودت برگردی!دلم می خواست برت گردونم تا ارسلان با دیدنت،واسه یه ذره هم که شده بهم اعتماد کنه ومن وببخشه.می خواستم کسی که یه گوشه ای از مشکلات وحل می کنه،منه بی معرفت باشم!مسبب بدبختیای شما،من بودم!من بودم که گند زدم به زندگیتون...دلم می خواست تا جایی که می تونم جبران کنم...اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم وازت بخوام برگردی...می خوام نامردیام وجبران کنم...هم ازتو،هم از ارسلان...می خوام که من وببخشید...
وسکوت کرد...نگاه شرمنده اش وازمن گرفت وسربه زیر انداخت...
قطره اشکی روی گونه ام راه گرفته بود...
۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.